ابوسعيد ابوالخير
ابوسعيد ابوالخير
ابوسعيد فضلاللهبن ابوالخير محمدبن احمد ميهني يا ميهنهاي
ابوسعید ابوالخیر، عارف مشهور خراسانی، در سال 357 ق در روستای میهنه، (بین سرخس و ابیورد) در خانوادهای شافعی مذهب متولد شد. پدرش ابوالخیر احمد، مردی متدین بوده و به عطاری اشتغال داشت. او دارای تمکن مالی بود و با صوفیان شهر خود رفت و آمد میکرد و از اینرو اولین آشناییهای ابوسعید با تصوف از طریق رابطة پدرش با برخی از مشایخ صوفیه مانند ابوالقاسم بشریاسین بوده است. از دوران کودکی، نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه، روشن بود. او خود میگوید: «آن وقت که قرآن میآموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت: ما از دنیا نمیتوانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع میماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود». به این صورت، نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بوده است.
او از ادیبان مشهور آن زمان، ابوسعید عنازی، لغت و ادب را فراگرفت و اولین تعلیمات صوفیه را نیز در همان کودکی و نوجوانی از بشریاسین آموخت که تأثیر شگرف و پایداری بر او گذاشت. وی پس از فراگیری مقدمات معارف دینی و عرفانی در میهنه، پس از سال380 ق به مرو رفت تا فقه بیاموزد. در مرو ابتدا به مدت پنج سال از ابوبکر قفال مروزی که از فقیهان مشهور آن زمان بود، فقه را فراگرفت. ابوسعید در حدود 30 سالگی، برای شرکت در درس فقه «ابوعلی احمد زاهر» به سرخس رفت و از او تفسیر، اصول و حدیث را آموخت و ابوعلی که در او استعداد زیادی میدید، درس سه روز را در یک روز به او یاد میداد. اما از آنجا که ابوسعید از کودکی با عرفان آشنا شده بود و فضای سرخس نیز با این امور، بیگانه نبود، کم کم به خانقاه پیر سرخسی کشیده شد. در آنجا با لقمان سرخسی و ابوالفضل سرخسی آشنا گشت و با شنیدن سخنان ابوالفضل، شور و انقلابی عظیم در دل او پدید آمد به طوریکه یکسره از مدرسه به خانقاه کشیده شد. از میان کسانی که در ارشاد و تربیت ابوسعید نقش داشتند، بدون شک سهم ابوالفضل سرخسی بیش از دیگران بوده است، چنانچه ابوسعید، او را «پیر» میخوانده و زیارت مزار او را همچون حج میدانسته است. پس از اینکه ابوسعيد در نيشابور از دست سلمی خرقه گرفت، مجدداً به سرخس رفت با ابوالفضل دیدار کرد و به دستور او به قصد ارشاد مردم به میهنه بازگشت، اما به ارشاد نپرداخت و باز هم به ریاضت و خلوت مشغول شد و حتی پس از فوت پدر و مادرش، 7 سال در بیابانهای میهنه، به ریاضت و سلوک پرداخت. البته در این دوران، گاهی برای حل مشكلات، به نزد ابوالفضل، در سرخس میرفت.
آرامگاه ابوسعید ابوالخیر در ترکمنستان کنونی
پس از درگذشت ابوالفضل، در اواخر قرن چهارم هجري، ابوسعید برای دیدار «ابوالعباس قصاب آملی» به آمل رفت. ابوالعباس قصاب، سومین کسی است که در زندگی ابوسعید تأثیر زیادی داشته، چنانچه ابوسعید او را «شیخ» مینامید و نکتههایی را که از او دیده و شنیده بود، تا پایان عمر، نقل ميکرد. او یک سال و یا به روایتی دو سال و نیم، در آمل در خانقاه ابوالعباس قصاب بود، تا اینکه از او خرقه گرفت و به دستور او دوباره به میهنه برگشت. در میهنه پیروان بسیاری بر اطراف او گرد آمدند و ابوسعید در خانقاهش مشغول ارشاد مردم شد و دیگر به مسافرتی نرفت و فقط گاهی با مریدان خود به قصد زیارت ابوالفضل سرخسی، به سرخس میرفت.
پس از مدتی ابوسعید بنا به دعوت، به نیشابور رفت و فردای اقامت در نیشابور، شروع به مجلس گفتن نمود و به زودی شهرت او در شهر پیچید و بسیاری از مریدان دیگر مشایخ نیز به مجالس او مایل شدند. در نیشابور، مشایخ صوفیه بسیار بودند، برخی از آنها، افکار و رفتار ابوسعید را بسیار نامأنوس میدانستند و نسبت به او نگران و بدبین شدند. ابوسعید با مخالفتها و دشمنهای زیادی در نیشابور روبرو شد، اما با روش صوفیانه و سخنان شورانگیز و مجالس گرم، چنان مردم را جذب کرد و کراماتش مورد قبول قرار گرفت، که کم کم دشمنیهای مشایخ و علمای شهر نیز فرو نشست و جای خود را به دوستی و ارادت داد. حتی شهرت او به خارج از نیشابور نیز کشیده شد و مشایخ دیگر نواحی خراسان نیز برای دیدار او به نیشابور میرفتند؛ مانند خواجه عبدالله انصاری، که به رغم اعتقادش به اصول حنبلی، دوبار به دیدار ابوسعید آمد.
ابوسعید بیش از 10 سال در نیشابور زندگی کرد و زمانی که برای رفتن به سفر حج به همراه فرزندش ابوطاهر سعید، نیشابور را ترک کرد، هنگامی که به نزدیکی خرقان رسید، برای دیدن «ابوالحسن خرقانی» به آنجا رفت و پس از آنکه از سوی او به نحو شایستهای مورد استقبال قرار گرفت، چند روزی در خرقان ماند و از مجلس ابوالحسن فیضها برد و سرانجام به توصیة او از سفر حج منصرف شد و از راه بسطام، پس از زیارت قبر بایزید بسطامی، برای رفتن به نیشابور، به دامغان رفت و از آنجا بار دیگر به خرقان رفت و پس از 3 روز اقامت، به نیشابور بازگشت. چند سال دیگر نیز در آن شهر زندگی کرد تا به سن پیری رسید و با وجود آن همه نفوذ و منزلت معنوی در نیشابور، در حدود سال 430 ق، یا پس از آن، به زادگاه خود میهنه برگشت، شاید به این دلیل که سالهای آخر عمر را در زادگاه خود بگذراند.
ابوسعید آخرین مجلس خود را در 27 رجب سال 440 ق، برگزار کرد و در این مجلس، فرزندش ابوطاهر سعید را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و دربارة چگونگی مراسم تشییع جنازة خود به مریدان سفارشها کرد و پس از یک هفته، در 4 شعبان همان سال در سن 83 سالگی درگذشت. جنازة او را در خانه خودش دفن کردند و در تشییع او آنقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که تابوت او تا نیمی از روز دفن نشد و پس از آن نیز، راه به وسیلة مأمورین حکومتی باز شد تا توانستند جنازه را به خاک بسپارند. پس از ابوسعید، فرزندش ابوطاهر سعید هرگز نتوانست مقام و منزلت پدر را پیدا کند. با آنکه او معارف خانقاهی را از پدرش و دیگر مشایخ آموخته بود، اما چون از علوم ظاهر بیبهره بود، نتوانست در این راه توفیق پدر را به دست بیاورد.
ابوسعید، از رجال بزرگ تصوف است و به سبب فراواني اطلاعاتي كه در تفسير، حديث، فقه و ادبيات داشت، مواعظ او، همواره با استفاده از اين علوم همراه بود و به علت ذوق لطيف، هوش سرشار، حسن محاوره و لطف بيان، اطرافيان را به شدت مجذوب ميكرد. ابوسعید، در تصوف و عرفان ایرانی همان مقام را دارد که مولانا در قلمرو شعر پارسی، هر دو نفر، دو نقطة کمال و گلچین مجموعة زیباییها و ارزشهاي پيش از خویش هستند. ابوسعید تصوف را در آن میداند که: «آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نجهی».
هرمان اته، خاورشناس نامی آلمانی، دربارة شیخ ابوسعید ابوالخیر مینویسد: «وی نه تنها استاد دیرین شعر صوفیانه به شمار میرود، بلکه صرفنظر از رودکی و معاصرانش، میتوان او را از مبتکرین رباعیسراي که زاییدة طبع وي است، دانست».
اولين بار، در شعر اوست كه كنايات و اشارات عارفانه به كار رفته است. ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان، مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافته است، چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی، چهرة او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بیآنکه خود شعر چندانی سروده باشد. ابوسعيد در تاریخ اندیشههای عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود؛ یعنی همان کسانی که سهروردی آنها را ادامهدهندگان فلسفة باستان و تداوم حکمت خسروانی میخواند.
چندین کتاب از بیانات وی به وسیلة دیگران تحریر شده و چند نامة سودمند که به ابن سینا، فیلسوف نامدار زمان خود نوشته است، از او بر جا مانده است. ابن سينا و شيخ، ديداري نيز داشتهاند، كه در این دیدار سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند و کسی دربارة آن چیزی ندانست. شاگردان بوعلی از او سؤال کردند: شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم، او میبیند. مریدان ابوسعيد از او سؤال کردند: که بوعلی را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.
ابوسعید همچون حلقة استواری، زنجیرة سنتهای عرفانی پيش از خود را به حلقة نسلهای پس از خود پیوند زده است. با اینکه در روزگار حیاتش مورد هجوم متعصبان مذهبی بود و اتهام لاابالیگریهای او در همان عصر حیاتش تا اسپانیای اسلامی یعنی اندلس رفته بود، تا آنجا كه ابن خرم اندلسی، در زمان حیات او، در مورد وي میگوید: «شنیدهایم که به روزگار ما در نیشابور مردی است از صوفیان با کنیة ابوسعید ابوالخیر که گاه جامه پشمینه میپوشد و زمانی لباس حریر که بر مردان حرام است، گاه در روز هزار رکعت نماز میگزارد و زمانی نه نماز واجب میگزارد نه نماز مستحبی و این کفر محض است. پناه بر خدا از این گمراهی». با این همه، قدیس دیگری را نمیشناسیم که مردم تا این حد شیفتة او باشند و چهرة او به عنوان رمز اشراق و اشراف بر عالم غیب به گونة نشانه و رمزی درآمده باشد، آن گونه که بوعلی سینا رمز دانش و علوم رسمی بوده است.
ابوسعيد در محیطی که بیشتر صوفیان، حلاج را کافر دانستند و گروهی مانند امام قشیری، در باب او با احتیاط و سکوت برخورد میکردند، حلاج را به عنوان نمونة عیّاری و جوانمردی میدانست که به گفتة خودش در اسرارالتوحید در علوم حالت، در مشرق و مغرب کسی چون او نبود.
عرفان در نظر ابوسعید، رابطهای است قلبی که بنده با خداوند برقرار میکند و این رابطه هنگامی تحقق مییابد که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد. ابوسعید با صاحبان زر و زور و مقامات حکومتی سازش نداشت و آنان را همواره به رعایت حق مردم و خودداری از ظلم سفارش میکرد. ابوسعید زندگی را با گشایش و تمکن میگذراند و خرقة ژنده و کهنه نمیپوشید و در خانقاهش سفرهای رنگین پهن میشد که البته این شیوه مورد ملامت و طعن مشایخ صوفیه و حتی علماء و عوام میشد؛ اما اینگونه زندگی کردن او بر اساس نظریهاش دربارة فقر و غنا بود. او اولیا را پادشاهان حقیقی میدانست و معتقد بود که غنا صفت خداوند است و فقر بر او جایز نیست و بخشش نیز که برگرفته از اخلاق الهی است، نباید صفتی داشته باشد که خداوند ندارد. اما فقر حقیقتی، امری است باطنی که سالک را از دنیا بینیاز و به درگاه خداوند محتاج و نیازمند میدارد.
کراماتی که به او نسبت داده یا از او نقل کردهاند نیز همه از نوع آگاهی از ضمیر دیگران بوده است، نه بر آب راه رفتن و طی الارض کردن. ابوسعید همچنان که در دوران حیات مورد احترام و تکریم همگان بود، پس از مرگ نیز در میان صوفیه به عنوان نمونة اعلی و فرد کامل شناخته شد. اوصاف و القابی مانند: شیخ المشایخ، شاهنشاه محبان، ملک الملوک صوفیان، زعیم صوفیه، شیخ میهنه، حتی سلطان طریقت، که مؤلفان دورههای بعد، از صوفیه و غیر صوفیه (مانند عطار، جامی، دولتشاه و … ) به او دادهاند و نیز اشارههای فراوانی که در نوشتهها به حالات، اقوال و کرامات او شده، همگی نشاندهندة همین مطلب است.
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسـان ترا شمار نتوانم کرد
گر برسر من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد
و آن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
گفتم: چشمم، گفت: به راهش میدار
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیده گریان میسوخت
میسوختم آن چنان که غیـر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان میسـوخت
اولین بار پس از وفات ابوسعید ابوالخیر، آرامگاهی به سبک بناهای تاریخی دوران سلجوقی، توسط شاهان سلجوقی در سال 987 خ، بر مزار وی احداث شد که در فاصلة حدود پنج کیلومتری شهرک فعلی میهنه در ترکمنستان قرار دارد.
این بنا تاکنون پابرجاست و توسط دولت ترکمنستان به عنوان یک اثر تاریخی و فرهنگی به ثبت رسیده و مورد حفاظت است.
سنگ مزار ابوسعید ابوالخیر