سنايي غزنوي
سنايي غزنوي
مجدالدّین ابوالمجد مجدود
سنايي، در سال 467 ق، در شهر غزنین متولد شد. او در ابتدا زندگي مرفه و اشرافي داشت، ولي بعدها از دنيا و آنچه در آن است، دست كشيد. در جوانی مداح سلاطین غزنوی بود. پس از چندی اقامت در خراسان و ملاقات و گفتگو با مشایخ تصوف و حِکمت، تغییر شگرفي در تفکر و اندیشة وی ایجاد شد و از همین زمان بود که قصاید معروف خود را در زمینة عرفان و مسائل حَکَمی سرود. سنایی ابتدا پیرو سبک فرخی و منوچهری بوده و در دیوان این دو نفر بسیار نظر داشته و از ابیات ایشان تضمین کرده است، گاهی نیز به روش مسعود سعد، قصیده میسرود.
سنایی غزنوی (ابوالمجد مجدود بن آدم) در مورد نام خود اينگونه سروده است:
مجدود شد و يافت سنا نزد تو بيشك
از جود تو و جاه تو مجدود سنايي
هرچند صلتهاي تو اي قبله سُنَت
مجدود سنايي را با مجد و سنا كرد
سنايي، از پركارترين شاعران زبان و ادب فارسي است. بيشتر پژوهشگران او را آغازگر شعر عرفاني فارسي ميدانند كه با عطار تداوم يافت و در شعر مولانا به اوج خود رسيد. وي قصيدة اجتماعي را نيز پايهگذاري كرده است.
شفيعي كدكني، براي سنايي سه شخصيت قائل شده است: 1. سنايي مداح و هجاگو 2. سنايي واعظ و ناقد اجتماعي 3. سناييِ قلندر و عاشق.
بنا بر نظر زرين كوب، سنایی عقل را در برابر قرآن و رسول، قرباني كرده است.
سنایی، از بزرگترین پیشگامان دگرگونی شعر عرفانی و بیتردید یکی از شاعران برجستة زبان پارسی است که در تغییر سبک شعر پارسی و ایجاد تنوع و تجدّد در آن مؤثر بود. آثار او منشأ تحولات شگرف در سخن گویندگان پس از وی در زمینههای عرفانی شده است. شعر سنایی، توفنده و پرخاشگر است. مضامین اغلب قصاید او در نکوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و حکام ستمگر که هر کدام توجیهگر کار دیگری هستند، بیپروا میستیزد و از بیان حقیقت عریان و تلخ و گزنده، ابایی ندارد. قدرت او در به کارگیری الفاظ و تسلط او بر زبان شعر، همراه با اندیشههای بدیعی که داشت به او این امکان را میداد تا هم در غزل و هم در مثنوی و قصیده، طرحی نو درافکند. در حوزة غزل، سنایی پنجرة اشراق و جذبههای معنوی را گشود و غزل را زبان عشق و شور عارفانه کرد.
خاقانی برای اثبات شور و عظمت شعرش، خود را با سنایی مقایسه میکند و مدعی است که جانشین شایستة سنایی است.
طبق نوشتههاي سنايي كارنامة بلخ، قديمترين مثنوي وي ميباشد كه در ستايش سلطان مسعود بن ابراهيم، بوده است.
از همه آثار سنايي معروفتر حديقه، مشتمل بر ده باب و ده هزار بيت است. نام كامل اين كتاب حديقةالحقيقه و شريعةالطريقه است كه به نام الهينامه هم معروف است.
پيش از سنایی قصیده، جولانگاه مدح و محور توصیف بوده، اما سنایی مضامین ناب و زیبای عرفان و تصوف را وارد قصیده كرد و افقی تازه در مقابل دیدگان شاعران گشود. مولوی خود را وامدار سنایی و عطار میداند.
اي درون پرورِ برون آراي
اي خردبخشُ بی خرد بخشاي
كفر و دين، هر دو در رهت پويان
وحدهُ، لاشريك لَه، گويان
لا و هو، زان سراي روزبـهي
بازگشتند جيـب و كـيسـه تهي
برتر از وهم و عقل و حسّ قیاس
چیست جز خاطر خدای شناس
حاجبي برد جامِ نوشروان
ديد آن شاه و كرد ازو پنهان
دل خازن ز بيم شه برخاست
جام جستن گرفت، از چپ و راست
شاه گفتش مرنج و باد مسنج
بي گنه را مدار، در غـم و رنج
كان كه برداشت جام، ندهد باز
وانکه دانست، فاش نكند راز
در خطا دير گير و زود گذار
در سخا سخـت مهر و سست مهار
آنـكه زَهرت دهد، بدو دِه قند
وانكه از تو بُرَد، درو پيوند
آنكه سيمت نداد، زر بخشش
وانكه پايت بريد، سر بخشش
تا بوی در کنار وصل و فراق
دفتري از مكارم اخلاق
چو علم آموختي از حرص، آنگه ترس كاندر شب
چو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا
گزيدهاي از مشهورترين مناجاتهاي سنايي:
مَلكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي
همه درگاه تو جويم، همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايي
تو حكيمي تو عظيمي، تو كريمي، تو رحيمي
تو نمايندة فضلي تو سزاوار ثنايي
نتوان وصف تو گفتن كه تو در فهم نگنجي
نتوان شبه تو جستن كه تو در وهم نيايي
لب و دندان سنايي همه توحيد تو گويد
مگر از آتش دوزخ، بودش روي رهايي
سنايي در يكي از اشعار خود (در 900 سال پيش) اشارهاي جالب به حساسيت بهاري و پاييزی داشته است:
هر كجـا اين بهار و دي باشد
بوي گُل، بي زكام كي باشد
در نكوهش دستبرد ادبي نيز سروده است:
آنكه دزدي كند ازين گفتار
چهار پايست زشت و كج رفتار
ببَرد رومي و بیارد کُرد
ببَرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه كُند
چون خودش زشت و باشگونه كند
اين فرومايگان سِندان را
وين ملامت خَران رِندان را
سنايي همچنين در وصف اشعار رودكي سروده است:
ريگ آموي و درشتي راه او
زير پامان پرنيان آيد همي
آب جيحون از نشاط روي دوست
اسب ما را تا ميان آيد همي
رنج غربت رفت و تيمار سفر
بوي يار مهربان آيد همي
اين از آن وزنست و گفته رودكي
یاد جوي موليان آيد همي
مولانا در مرگ سنايي سروده است:
گفت كسي خواجه سنايي بمُرد
مرگ چنين خواجه، نه كاري است خُرد
پرتو خورشيد، جدا شد ز تن
هرچه ز خورشيد جدا شد، فِسُرد
شد همگي جان، مَثل آفتاب
جان شده را، مُرده نبايد شمُرد
مغز تو نغز است، اگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست بُرد
اين مرد بزرگ، در سال535 ق، در سن 68 سالگی درگذشت و در غزنين به خاك سپرده شد.