امیر معزی
امير معزّي
ابوعبدالله محمد بن عبدالملک معزّي نیشابوری
امیر معزّی، در سال 439 ق، در شهر نیشابور دیده به جهان گشود. وی یکی از شاعران بزرگ ایران است که همواره او را در صف مقدم شاعران پارسیگوی قرار داده و به استادی و عظمت مقام ستودهاند. ویژگی عمدة شعر معزّی سادگی آن است؛ وي معانی بسیار پیچیده را در الفاظ ساده و خالی از تکلّف ادا میکرد.
امیرالشعرا، از شاعران خراسان بود. پدر او نیز شاعر عهد سلجوقی و امیرالشعرای آلپ ارسلان بود که در آغاز دولت ملکشاه در قزوین بدرود حیات گفت. معزی میگوید پدرم در دم واپسین مرا به سلطان ملکشاه سپرد.
آغاز زندگی امیر معزی از آنچه خود برای نظامی عروضی سمرقندی حکایت کرده و در چهار مقاله آمده است، بدین شرح است:
«پدر من، امیرالشعرا برهانی، در اول دولت ملکشاه از عالم فنا به عالم غنا تحوّل کرد. پس، جامگی و اجزا پدر به من تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجزا و جامگی یک من و یک دینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام به گردن من درآمد و کار در سر من پیچید. روزی که فردای آن رمضان بود و من از جمله خرج رمضان و عیدی دانگی نداشتم نزد يكي از نزديكان شاه رفتم، به وي گفتم كه وضعيت مالي من بسيار بد است، وي به من گفت تا در زمان رؤيت ماه نزديك شاه باش و همين كار را كردم و در آن زمان نزد سلطان بودم و به محض اينكه رؤيت شد اين شعر را سرودم:
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی، چو کمان شهریاری گویی
نعلی زده از زر عیاری گویی
در گوش سپهر گوشواری گویی
چون این دو بیتی ادا نمودم، علاءالدوله مرا احسنتها کرد و به اين سبب سلطان مرا هزار دینار فرمود. علاءالدوله گفت جامگی و اجرش نرسیده است، فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجرش بر سپاه نویسد. گفت: مگر تو کنی که دیگران را این حسب نیست. او را به لقب من باز خوانید و لقب سلطان معزالدنیا و الدّین بود. امیرعلی مرا خواجه معزی خواند، سلطان گفت: امیر معزی».
آغاز کار معزی در خدمت ملکشاه بود و ابتدای روزگار شاعری او که این نمونهای از راه و روش پیوستن شاعران آن دوران به دربار بود.
خاقانی در مورد معزي چنين سروده است:
با شعر من، حدیث معزی فرو گذار
کاین ره سوی کمال بَرَد آن به سوی نقص
ای ساربان منزل مکن، جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم، بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پر خون کنم، خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیهون کنم از آب چشم خِویشتن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان، شد گور و کرکس را وطن
کاخی که دیدم چون ارم، خرمتر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم، ماننده پشت شَمن
زین سان که چرخ نیلگون، کرد این سراها را نگون
دیّارکی گردد کنون، گِرد دیار یار من
از ديگر مطالبي كه در مورد معزي آوردهاند:
سلطان سنجر در میدان به بازی چوگان مشغول بود که ناگهان به سختی از اسب فروافتاد.
معزی به پای سلطان دوید و گفت:
شاها ادبی کن فلک بد خو را
کاسيب رسانید رخ نیکو را
گر گوی خطا کرد، به چوگانش زن
ور اسب خطا کرد، به من بخش او را
سلطان سنجر به خاطر این شعر زیبا، اسب خود را به او بخشید !
فرداي آن روز، معزّي به دربار آمد، سلطان او را پرسيد: با اسب چه كردي؟ معزي پاسخ داد:
رفتم برِ اسب تا به جُرمش بکِشم
گفتا بشنو نخست، این عذر خوشم
من گاو زمینم که جهان بردارم؟
یا چرخ چهارمم که خورشید کِشم؟
بدین سان سلطان سنجر سیم و زر فراوان به او عطا کرد.
امير معزّي در سال 520 ق، در سن 81 سالگي درگذشت و در مرو به خاك سپرده شد.