چهاردولیها
چهاردولیها
چَردوغلوها یا همان چاردولیهای کنونی، در قدیم” کوموردیان” نامیـده میشدند و یکی از قبایل مانِناها بودهاند که در شرق شهرستان میاندوآب زندگی میکردند. رئيسنيا، در کتاب آذربایجان در سير تاريخ ايران (جلد اول) چنین نوشته است: “در زمان حكومت مادها در منطقه و ناحيهاي كه امروزه آذربايجان نام گرفته است، مردمان و اقوام ديگري كه با ايلاميها قرابت داشتند، در كنار اقوام ديگر زندگي ميكردند.” در این کتاب همچنين دربارة هستة اولية مادها بيان شده كه تودة اصلي آنها از قوم كوتيان و قوم ايلامي زبـان تـشكيل میشده است.
دولت مانِنا از سدة هشتم پیش از میلاد، بارها با آشور و اورارتو به مبارزه پرداخت ولی مغلوب هیچیک از این دو دولت نشد. با وجود این، دولت مانِنا به مراتب کمتر از دیگر دولتهای بزرگ آن زمان یعنی آشور، اورارتو، ایلام و فریگیه، شهرت داشت. این گمنامی بدان سبب است که هنوز کتیبه و یا سنگنبشتهای از شاهان مانِنا کشف نشده است.
در آغاز هزارة اول پیش از میلاد، ماننا که در آن زمان یکی از کوچکترین تشکیلات دولتی لولوبی و گوتی بوده، جدا از اتحادیة قبایلی که در سدة نهم پیش از میلاد، اتحادیة قبایل ماد نامیده میشد، وجود داشت.
در سرزمینی که بعدها بخش باختری دولت ماد را تشکیل داد، در کنار ماننا و اتحادیة قبایل ماد، جمعیتهای مستقل و کوچک دیگری نیز وجود داشتهاند.
مرکز اصلی سرزمین قبایل مانِنا، در خاور و جنوب دریاچة ارومیه و پیرامون رودخانة جغاتوی کنونی بوده است. ساکنان ماننا، همانند دیگر نواحی، به دامداری اشتغال داشتند و سازمان قبیلهای خود را تا مدتها نگاه داشته بودند.
در متون اورارتویی، آن را کشور مانِن (مانا- نیه بای) میخواندند، اما منابع آشوری تقریباً همیشه، آن را کشور قبایل ماننا مینامیدند (مآت- ماننایی).
در آثار به جامانده از آشوریان، گذشته از مانناییان، از بسیاری قبایل دیگر که جزو کشور ماننا بودند، همچون قبایل تهاورلیان، مِسّیان، دالییان، سونبییان، کوموردیان (چهاردولیها) و … نام برده شده است.
در میان مانِنا، بقایای فراوان از دوران جمعیتهای بدوی در زندگی، فرهنگ و رسوم مردم وجود داشته که برخلاف دیگر کشورهای باستانی، در زندگی اجتماعی با فعالیت تمام شرکت میکردند.
بعدها، در سرزمین مانِنا، مردم علیه یکی از شاهان آن کشور شورش کردند که این اتفاق در آن روزگار، پدیدهای بیمانند بود؛ که این خود حاکی از چنان فعالیت اجتماعی و همکاری فرهنگی مردم است که دیگر اقوام، به سبب برخی شرایط تاریخی جامعة بردهداری در آن زمان، فاقد آن بودند.
به ظاهر، پادشاه مانِنا، امور پادشاهی و کشور را با استبداد رأی اداره نمیکرد، بلکه قدرت اطرافیان محدودش کرده بود. طبق متن سنگنبشتة سارگن دوم، شاه آشور (722 – 705 پ م): “شاه مانِنا شخصاً همراه با بزرگان، شیوخ، رایزنان، خویشاوندان، حکام و سرانی که کشور وی را اداره میکردند، در مرز به پیشواز من آمد.”
شکی نیست که بردگی در ماننا نیز رایج بوده ولی با توجه به رشد اجتماعی آن مردم، گمان میرود که از حدود بردگی پدرشاهی و خانگی تجاوز نمیکرده است. در دورانهای بعدی، اقوامی همزاد و همزبان از دیگر مناطق اطراف (کردستان کنونی) بنا به شرایط اجتماعی و… به چهاردولیها پیوستند. آنها در جلگة جغاتو ساکن شدند، به عنوان نمونه: ایلات ایلام که از منطقة شیروان چَرداول، به جغاتو آمده بودند و از نظر فرهنگی و گویش نزدیکی بسیار زیادی با کوموردیان (چهاردولیها) داشتند.
کوچاندن ایلات بزرگ لک زندیه، در دوران قاجاریه، به خاطر درهم شکستن قدرت لکها و نفرتی که آغامحمدخان از زندیه داشت، اینان را به همدان، قروه و اطراف آن مهاجرت داد. عدهای نیز مانند نوروزخان، راهی شمال غرب کشور شدند که بنا به گفتة تاریخ مردوخ کردستانی، فارسنامه، سِرمارک سایکس و شرفنامه، از شیراز به دیگر مناطق رفتند. زمانی که کریمخان زند به حکومت رسید (1163 ق) با ملاحظة همزبانی، به این طایفه کمک کرد و به آنها فهماند که اگر به او کمک کنند، به صلاح آنهاست. زمانی که شاهان صفوی حکومت ناحیة پُشتکوه را به طایفة فیلی دادند، اطاعت از رؤسای فیلی بر چهاردولیها سخت آمد. از اینرو فصل زمستان که برای قشلاق به صحرای خوزستان رفته بودند، از طریق رامهرمز و کهکیلویه به خاک فارس مهاجرت کردند و آنجا به عادت زندگی ایلیاتی خود، کـوچ تابستانی و زمستانی میکردند و به همین خاطر در بسیاری از منابع به اشتباه چهاردولیها را از طوایف فارس یا لرهای کهکیلویه یاد کردهاند.
بنابر نوشتة کتاب تاریخ گیتیگشا، تألیف محمدصادق موسوی، چهاردولیها در اصفهان و کرمانشاه پراکنده بودهاند. آغامحمدخان در سال (1211-1210 ق) گروه بزرگی از چهاردولیها را که در فارس و کهکیلویه بودند به مازندران، همدان، کردستان، کرمانشاهان و … کوچاند، که البته این موارد اقوام ایرانی مانند لولوبیها، ایلامیها، گوتیها و به طور کلی ساکنان زاگرس را که نزدیکی زبانی و نژادی با مانِناها داشتهاند، به چهاردولیها نسبت دادهاند، هر چند برخی از اقوام به واقع با چهاردولیهای باستانی (قروه، بیجار، چهاردولیهای همدان، چهاردولیهای جغاتو و …) ادغام شدند و نام چهاردولی گرفتند.
منطقة زندگی چهاردولیها، در درة رود جغاتو (جلگة زرینهرود- شاهیندژ) در جنوب آذربایجان غربی واقع است.
چهاردولیها از لحاظ نژادی، به لکهای لرستان و ایلام نزدیک بوده و در حالی که در آداب و رسوم، لباس، موسیقی و دیگر مؤلفههای قومی با کردها و ترکها تفاوتهای اساسی دارند. اسکندر اماناللهی بهاروند، در کتاب قوم ُلر میگوید: “لکها از طوایف قدیم ایران هستند و با غیر وصلت نمیکنند، مگر به ندرت. این طایفـه با گروههای تشکیل دهندة خود ۳۶ طایفهاند، مانند (چهاردولیها، ورمزیاریهای زرینه، ورمزیاریهای مردهدر، بِـزَنیها، گروسها، گلباغیها، زندیها و…) که جمعاً ۵۰۰۰۰ هزار خانوار تخمین زده شدهاند. محمدکریمخان، محمد زکیخان و صادقخان زند، هر سه برادر از این طایفهاند.”
چهاردولیها بعدها نیز مورد توجه شاهان صفویه قرار گرفته و بنا به مصالح سیاسی، افرادی از این ایل را جهت پاسداری از حکومت، به کار میگرفتند، به گونهای که در جنگ چالدران، از سواران چهاردولی استفاده کردند. پس از مرگ آغامحمدخان قاجار رئیس طایفهای از چهاردولیها به نام “نوروزخان” در آغاز قرن نوزدهم میلادی، برابر با دهة دوم قرن سیزدهم هجری، راهی شمال غرب کشور شد و در درة رود جغاتو (زرینه رود) با گروه بزرگی از طوایف خود ساکن گردید. یکی دیگر از رؤسای چهاردولیها به نام “سردار قاسمخان” به طرف شرق سنندج (اسفندآباد) فرار کرد. گروهی دیگر نیز مانند جاسمخان در قره چال ملکان آذربایجان شرقی سکنی گزیده و هر از چندگاهی با همدستی طوایف دیگر چهاردولی، به شهرهای بناب، آذرشهر، مراغه، تبریز و …حمله میکرد که حاج سیفالله بُنابی تمامی این وقایع را در کتابی به نام خاطرات حاج سیفالله بنـابیگردآوری کرده است. امروزه این عده را به نـام “چهاردولی” (چـاردولی یا چرداولی) میشناسند. عدهای نیز به همدان کوچ کردند که در مناطقی از اسدآباد همدان و حدود ۱۵ آبادی در ملایر به زندگی خود ادامه دادند. این طوایف، بنا به محل زندگیشان تا حدودی از گویش اصلی لکی خود، دور شدهاند.
بنابر نوشتة راولینسون، دیپلمات و خاورشناس بریتانیایی، در این منطقه ۳۰۰ پارچه روستا وجود داشته که حدود ۳۵۰۰ خانوار افشار، خصوصاً سه طایفة قاسملو، قلیچخانی و قرقلو (قرخلو) در۱۵۰ آبادی به سرمیبردند که پس از آمدن گروه بزرگی از طایفة چهاردولیها به جغاتو (جغتو)، بسیاری از افشارها، ناگزیر به ترک این ناحیه شدند و به ارومیه بازگشتند. ایل چهاردولی قدرتمندتر از رقیبان دیگر خود بود و به همین دلیل پرچم ایل چهاردولی که در تمامی جنگها در جلوی سواران حرکت داده میشد، از زمان پرویزخان به دست این طایفه افتاد و تا زمان سلیمخان و علیاشرف جعفری در دست این طایفه بود. این پرچم به شکل سر گاو ساخته شده بود و به همین خاطر “بیرق گاوسر” نامیده میشد که جنس آن از طلای خالص بوده و ۳ کیلو وزن داشته است، که متأسفانه در ۱۸ اردیبهشت ماه سال 1325 ق، این پرچم توسط فرقة دموکرات آذربایجان به رهبری “جعفر پیشهوری” به تبریز و بعدها از آنجا به ایتالیا برده شد. پس از نوروزخان، فرزندش پرویزخان که در جنگهای ده سالة ایران و روس شرکت داشته است (تاریخ جنگهای ایران و روس) و پس از او نوهاش حسینقلیخان، ریاست ایل چهاردولی را بر عهده گرفتند.
چهاردولستان
منطقة چهاردولینشین، در گذشته شامل نیمة شمالی شهرستان شاهیندژ بود که دارای دو گویش شرقی و غربی هستند؛ گویش غربی، بیشتر در دهستان محمودآباد و روستاهایی از دهستان کشاورز، مانند روستاهای احمدآباد، آغچه مسجد، آغچهلو و غیره که بیشتر به شغل کشاورزی و تا حدودی دامداری مشغولند و گویش شرقی بیشتر در دهستان چهاردولی و روستاهایی از دهستان هولاسو، مانند روستاهای قزلبلاغ، اُخچی، مامالو و غیره که بعضی از این روستاها به علت مهاجرت ساکنینشان به شهرها، خالی از سکنه شدهاند. شغل اصلی مردم ایـن منطقة کوهستانی، بیشتر پرورش دام بوده است. هر روستا از این منطقه دارای لهجة خاص خود است؛ اگر چه منطقه، دارای آیندهای مخلوط از هر دو گویش است. در این دو گویش، تفاوت در تلفظ برخی حروف به ویژه (ی) و (و) وجود دارد.
از آثار باستانی این منطقه میتوان به حمام ۱۴۸ سـالة بهادر مَلِک، مسجد جـامع، قلـعة شیرسَرا، آسیابهای آبی و قناتهای محمودآباد، شهر و قلعة تاریخی هلاکوخان مغول، خرابههای سه قلعه (سه قلاع) در روستای حسینآباد و چیچکلو، قلعة”قزلار قلاسی”در روستای قرهتپه، خانههای قدیمی دواشکوبهای، شیطان تختی در روستای یِنگی اَرخ و قلعة جرمداش در روستای خلج، خرابههای قلعة ساریداش در روستای فتور و تپة باستانی امام علی روستای کَهل (کویل) و دو غار بزرگ در روستای جوشاتو و قرهتپه، اشاره کرد.
گُدارها
گُودارها که در منابع تاریخی و روزمرهگی مردم مازندران با نامهای متفاوتی همچون گدار (Godar)، گودار (Gudar)، گجر (Gojar)، گُسار (Gosar)، خیکش (Xikes) و برخی عناوین دیگر خوانده شدهاند، در محاورات درون قومی، خود را “چوله” (Cule) مینامند.
این قوم خنیاگران (نوازندگان)، در مقاطع مختلفی از تاریخ، همراه با بازیگران، آهنگران و نجاران از شبه قارة هند به ایران کوچانده شدهاند. تاریخ دقیق و چگونگی کوچ این قوم به ایران، در ابهام باقی مانده است و منابع تاریخی دلایل، انگیزهها و زمانهای مختلفی از مهاجرت آنها را ذکر کردهاند؛ با این همه شواهد و منابع موجود، بر سه اصل یعنی نژاد هندی، کوچ اجباری و خنیاگری آنان وحدت نظر دارند. گدارها امروزه به عنوان اقلیتی غیررسمی در فرهنگ، آداب و رسوم و زبان مازندرانی آمیخته شدهاند. جمعیت آنان بالغ بر سی هزار نفر است که عمدتاً در روستاها و محلات حد فاصل شهرستان بهشهر تا گرگان متمرکز میباشند. رنگ پوست، رسوم و شیوههای بَدَوی زندگی و همچنین موسیقی آنها، نشاندهندة هویت قومی آنان است.
گدارها به دلیل پیشینهای دیرپا و مهارت در خنیاگری تأثیر قاطع و قابل ملاحظهای در فرهنگ موسیقیایی منطقه گذاشتهاند.
نقش گدارها در فرهنگ موسیقیایی منطقه، دارای جنبههای متفاوتی است که چهار جنبة آن از اهمیت ویژهای برخوردار است که در زیر به آنها پرداخته خواهد شد.
پیشتر اشاره شد که قوم گُدار اساساً قومی خنیاگر بوده و بنابر شواهد تاریخی، دلیل حضور آنان در ایران نیز همین هنر بوده است. آنان توانستهاند به تدریج و با گذشت زمان، بخشی از نغمات، آهنگها و دانستههای موسیقیایی قوم خود را به استادی، با موسیقی مازندران تلفیق نمایند، از همین رو امروزه بسیاری از مقامات و ریزمقامات موسیقی مازندرانی در بخشهای ساز و آوازی، در مناطق شرقی استان، دارای نوعی رنگ و لهجة ویژهای است که میتوان از آن به عنوان موسیقی گُداری یاد کردکه با فرهنگ موسیقی سایر اقوام مازندران همانند نیست. بدون شک لهجه و حالات فوق که دارای زیبایی خاص و مورد پذیرش در مناطق شرقی استان قرار گرفته است، در واقع روایت گداری از موسیقی مازندران محسوب میشود. همچنین آنها به دلیل استعداد ویژة قومی و سابقه در زمینة موسیقی، موفق شدهاند با فراگیری استادانة برخی از سازهای ترکمنی و خراسانی، برای مردم این منطقه بیان تازهای از نغمههای بومی را ارائه کنند. توانایی این سازهای گداری در اجرای موسیقی مازندرانی، خاصه در بیان ریزمقامات، موجب شده که امروزه سازهای یاد شده، در ردیف سازهای بومی مازندران به شمار آیند. رفته رفته نوازندگان ماهری از میان گُدارها برخاستند و جایگزین نوازندگان بومی شدند.
گدارها به دلیل وضعیت معیشتی و مشاغلی که به عهدة آنها نهاده میشد، با بیشتر اقوام و گروههای ساکن در مازندران و یا مردم مناطق همجوار در ارتباط بودند. از همین راه آنها با موسیقی اقوامی چون کردها، ترکها و سیستانیهای مقیم مازندران نیز آشنا شده و حتی بسیاری از مقامات ترکمنی و خراسانی را نیز آموختند. تجربه و استعداد آنان در زمینههای یاد شده، بسیاری از ویژگیها، فناوریها و همچنین مسائل موضوعی موسیقی این اقوام را با موسیقی مازندران پیوند داد.
کتاب خنیاگری در ایران، اشارهای به آوردن این افراد در زمان خسرو دوم (پرویز) (590- 628 م) دارد.
برخی از تاریخنویسان نیز این موضوع را به دوران پادشاهی بهرام پنجم (گور) (420- 438) مربوط میدانند. حمدالله مستوفی میگوید: “در زمان بهرام، کار مطربان بالا گرفت، چنانکـه مطربی روزی به صـد درم قانع نمیشد. بهرام گور از هندوستان 2000 لوطی جهت مطربی بیاورد و نسل ایشان هنوز در ایران مطربی کنند.”
در عالمآرای نادری آمده است: “این هنرمندان که به میل خود در ایران میزیستهاند، ضمناً وظیفهدار آموزش فنون خویش به عمله طرب ایران بودهاند.”
همچنین در کتاب جهانگشای نادری آمده است: “جمعی از اربابان طرب هندی که در سلک مطربان سرکار انتظام داشتهاند، چون جمعی را قانون سازندگی و فنون نوازندگی به طریق هند آموخته و در رقص و رامشگری ماهر ساخته بودند، لذا ایشان را نیز مرخص ساخته و فرستادند.”
تاریخ نادرشاهی نیز از هنرمندانی سخن به میان میآورد که همراه با غنائم نادرشاه، از هند آورده شدند. تاریخ یاد شده در همین مورد مینویسد: “نادرشاه صد تن از خواجهسرایان، صد و سی نویسنده، هزار و دویست آهنگر و سیصد بنّا، صد سنگتراش و دویست و بیست درودگر به قندهار فرستاده و نقشة شهر جهانآباد را برداشتند و برای سرگرمی سپاهیان چندین دسته از خنیاگران و نوازندگان و بازیگران را نیز از هند به ایران آوردند.”
منابع تاریخی و جغرافیایی مربوط به مازندران نیز که در مقاطع مختلفی از تاریخ نگاشته شدهاند، اشاراتی به حضور این قوم در مازندران دارند ولی نشانههای دقیقی از هویت و تاریخ مهاجرت آنها به دست نمیدهند.
کتاب جغرافیایی حدود العالم من المشرق الی المغرب که به سال 372 ق نگاشته شد، از خنیاگران دورهگردی سخن به میان میآورد که در بازارهای فریم (پریم) رود مینواختهاند.
کتاب تاریخ خاندان مرعشی مازندران نیز اشارهای به نام این قوم در مازندران دارد.
“رابینو”، تاریخنگار ایتالیایی، در سفرنامة خود به سال 1839 م، در مورد اقوام ساکن در مازندران مینویسد: “برخی از خانوادههای گودر بنکشی، بربری، کراچی یا کولی نیز در مازندران دیده میشوند.”
جی سی نی پیه، در یادداشتهای سفر به ایران در سال 1874 م، از چند خانواده از نژادی نامعلوم معروف به “گدار” نام میبرد که این گدارها را پاریاهای مازندران میخواندند که وضع زندگی و درجة اجتماعی این گدارها بیشباهت به بومیان هند، یعنی افـراد قبایلی چون کولیها، بهبلها و داریها نبود. ایشان معمولاً به کارهایی از قبیل مراقبت بناها، شکار و ماهیگیری روزگار میگذراندند و در حالی که ظاهراً مسلمان به شمار میآمدند، بیشتر خوراک آنها از گوشت خوکهای وحشی (گراز)، تأمین میشـد. هر چند گاهی نیز مسلمانان، دختران زیباروی این جماعت را به زنی میگرفتند اما به طور کلی آمیزش بین آنها و سایر سکنه و اشراف، به ندرت اتفاق میافتاد.
همچنین در تاریخ و جغرافیای بهشهر آمده است: “گدارها که عقاید و عادات مخصوصی دارند شغلشان رامشگری، شکار خوک و محافظت زراعت کشاورزان است.”
مجموعه نشانههای موجود، حکایت از آن دارد که گدارها، نخست جهت گذراندن زندگی عهدهدار امور موسیقی و ساخت ادوات و ابزار آن بـودهاند، ولی بعدها در اثر فشـار برخی از گروههای مذهبی بومی، ناچـار شدند تا از حرفة اصلی خـود دست برداشته و به مشاغلی چون شبپایی و میرشکاری نیز بپردازند.
گدارهای مازندران در حال حاضر به طور تقریب بیش از دو هزار خانوار را تشکیل میدهند که در نواحی مختلفی همچون تنکابن، نور و کجور، آمل، ساری، بهشهر، گرگان و کتول سکونت دارند ولی تجمع اصلی آنها در قنبرآباد و حوالی چهارقلعة عبدالملکی، واقع در شهرستان بهشهر است.
امروزه گدارها در مجموعة فرهنگ، اعتقادات و آداب و رسوم منطقه درآمیختهاند، اگرچه هنوز برخی از آئینها و آداب قومی مانند مراسم ازدواج، طلاق، نوع مناسبات خانواده و برخی از شئون اجتماعی گذشتة خود را حفظ نمودهاند.