فرّخی سیستانی
فرّخی سیستانی
ابوالحسن علیبن جولوغ سیستانی
فرخي، در سال 373 ق، در سيستان متولد شد. وی پسر جولوغ، غلام امير خلف صفاري بود. او در جوانی نزد يكي از دهقانان سيستان، كار ميكرد. وي با دختري ثروتمند ازدواج كرد و لذا مخارج جانبیاش بالا رفت و نياز ماليش افزايش يافت؛ نزد دهقان رفت و از او حقوقي بيشتر خواست، اما وي رد كرد. به وي خبر دادند كه اميرابوالمظفر چغاني به شاعران صلههاي نيكو ميدهد، قصيدهاي سرود و راهي شد وآن را نزد وزير امير خواند:
با كاروان حلّه برفتم ز سيستان
با حلّهای تنیده ز دل، بافته ز جان
ج
باحلّهای بریشم و ترکیب او سخن
با حلهای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
این حلّه نیست بافته ازجنس حلّهها
این را تو از قیاس دگر حلّهها مدان
این را زبان نهاد و خرد رِشت و عقل بافت
نـقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد، بر سر هـر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان سِتان
وزير باور نكرد شعر از اين مرد باشد. براي امتحان فرخي را به بارگاه امير برد و از وي خواست شعري دیگری بگويد: فرخي نيز قصيده زير را سرود:
چون پرند نيلگون بر روي پـوشد مرغزار
پـرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابرمروارید بار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپـهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان وشادخوار وکامران و کامگار
ج
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر وعار و عز و ذِلّو نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج وبندو تخت ودار
امير و وزيرش بسيار از آن شعر خوششان آمد و به وي صلة فراوان دادند و پس از آن فرخی مورد لطف پیوستة امير قرار گرفت.
فرّخی علاوه بر شاعری، با هنر موسیقی نیز مأنوس بود و به خوبی چنگ مینواخت. در آثار او همه جا چیرهدستی وي در انواع توصیفات طبیعت، معاشیق، ممدوحان و کارهای آنها و میدانهای جنگ و نظایر آن مشهود است. از آنجا که بیشتر قصاید فرخی در دربار غزنویان سروده شده است، ستایشگری و وصف در آن بسیار زیاد است. هرچند در میان شعرهای فرخی اشعاری نیز با نکات آموزندة اخلاقی ديده ميشود.
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری با چنار آید
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هرکس را همی زو بوی یار آید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
این شاعر چیره دست، در سال 429 ق، در سن 56 سالگي درگذشت و احتمالاً در غزنين به خاك سپرده شده است.