مولانا
مولانا
جلالالدّین محمدبن محمد بلخی، مشهور به مولوي يا ملاي روم
مولانا، در سال 604 ق، در بلخ در روستايي به نام وَخش در شمال آمودريا (سيحون و جيحون)، دیده به جهان گشود. وی بزرگ مرد عرفان ایران و یکی از ستونهای استوار اندیشة پارسی است. برخی از تذکرهنویسان مادر وی را از خاندان خوارزمشاهیان دانستهاند، پدر وی «سلطان ولد» نام داشت و از فقيهان بزرگ زمان خود بود که گوشة چشمي نيز به عرفان داشت. گويا سلطان ولد بر اثر رنجش از سلطان محمد خوارزمشاه و يا ترس از حملة سپاه مغول، به همراه خانوادة خود از بلخ كوچ كرد. در زمان این مهاجرت، گويا جلالالدّین 5 ساله بوده است. ایشان در مسير مهاجرت، پس از سه روز توقف در بغداد به قصد حج راهی مکه شدند. ایشان چهار سال در ملطیه و هفت سال در شهر لارنده (قرامان امروزي در تركيه) اقامت گزيدند. مولانا (در حدود 20 سالگی) در اين شهر با گوهر خاتون ازدواج كرد. چندي بعد مادرش از دنيا رفت و در همين شهر به خاك سپرده شد. پس از مدتي، آوازة فضل و دانش پدر مولانا كه در اين شهر مجالس وعظ و خطابه داشت، به قونيه رسيد و امير آن شهر (بدرالدّين گوهرتاش) از وي دعوت كرد تا به قونيه برود. گوهرتاش در آنجا براي سلطان ولد مدرسهاي ساخت. سلطان ولد دو سال بعد از رفتن به قونيه درگذشت كه در اين زمان جلالالدّین 24 ساله بود.
مولانا پيش از درگذشت پدر، رفتن به منبر و انجام وعظ و خطابه را آغاز كرده بود، لذا اطرافیان، از وي خواستند كه بر مسند پدر بنشیند و گفتهاند که بیش از 400 نفر از طلاب علوم در مجلس وی حاضر میشدند.
پس از چند سال يكي از مریدان پدر مولانا به نام برهانالدّين محقق ترمذي، جلالالدّین را براي ادامة تحصيل و كسب فضايل بيشتر به حلب و دمشق فرستاد، كه گويا در مجموع حدود 7 سال در آنجا به تحصيل مشغول بود. مولانا دوباره به قونيه بازگشت و مريدان بيشتري دور او جمع شدند. مولانا در حدود 36 سالگی بود که همسر اول او در سال 640 ق، درگذشت. جلالالدّین بعدها با بيوه زني به نام كِرّا خاتون ازدواج كرد.
آثار مولانا حاصل یک عمر مطالعة عمیق وی و حاوی لطیفترین و دقیقترین معانی عرفاني است. مجموع اشعار مثنوی شش جلد و بالغ بر25632 بیت است که غالب این اشعار بسیار روان و محکم ساخته شدهاند.
روزي مولانا در حلقة شاگردانش بود، كه مردي شوريده حال به سويش آمد و از او مطلبي پرسيد، به اين ترتيب آن مرد با مولانا همكلام شد و مجالستشان ادامه پيدا كرد. مولانا آن مرد را كه همان شمس تبریزی بود، به خانة خود برد. ایشان ماهها به مصاحبت با يكديگر پرداختند، ولي هيچكس از آنچه بين آنها گذشت باخبر نشد. پس از آن بود كه مولانا، مولانا شد، عارفي براي همة دورانها. پس از ديدار با شمس، مولانا خدا را سراسر عشق و شادي يافت و به همين دليل سَماع ميكرد و با رقص و شادي از خود بيخود ميشد، تا جانِ جانان خود را ببيند.
شمس، در مقالات خود به روشني بیان کرده كه 16 سال پيش از آشنايي با مولانا، وي را دورادور ميشناخته، ولي تا آن هنگام مولانا را آمادة دريافت اسرار نميدانست. هرچند شمس نخستين بار مولانا را در قونيه ديد، ولي بعدها در دمشق نيز با يكديگر همراه شدند، از اينرو دمشق براي مولانا همواره يادآور شمس بوده است.
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه ديوانه نهيي لايق اين خانه نهیي
رفتم و ديوانه شدم وز طرب آكنده شدم
مولانایی که اهل کشف و شهود و کرامت شده و به مقام شیوخیت رسیده بود، آن هم شیخی بزرگوار و قطبی جهانمدار؛ وعظ میکرد و مجلس میگرفت و مردم را ارشاد و هدایت میفرمود که ناگهان در اثر ملاقات با شمس تغییر حالتی شگفت به او دست داد، از مرحلة عرفان مآبی و شیخی گذشت و عاشق شد.
مولانا به دليل همنشيني با شمس و شيفتگي و سرگشتگياش، رابطة خود را با همه قطع كرده بود و اينگونه حسادت مريدان و حتي همسرش را برانگيخت که همين امر موجب شد تا اطرافيان مولانا، شمس را مورد اذيت و آزار قرار دهند، تا اينكه او، طبق آنچه مولانا براي حسامالدّين چلپي نقل كرده بود، در تاريخ بيست و يكم شوال 643 ق، يعني پس از 15 ماه و بيست و پنج روز، از قونيه رفت. مولانا که در آن زمان 39 سال داشت، در دوري از شمس همه جا را به دنبال وي گشت. پس از 7 ماه بيخبري، نشاني از شمس در شهر دمشق پیدا كرد. مولانا چند تن از يارانش را به همراه پسرش و نامهاي به دمشق فرستاد و با اصرار، شمس را در سال 644 ق يعني يك سال بعد، نزد خود بازگرداند.
برويد اي حريفان، بكِشيد يار ما را
به من آوريد يك دم، صنم گريز پا را
به ترانههاي شيرين به بهانههاي رنگين
بكِشيد سوي خانه، مه خوب خوش لقا را
مولانا، برای نگه داشتن و پایبند کردن شمس در قونیه، دختر همسر دوم خود را به وی داد، با اینکه میدانست یکی از پسران همسر اول او نیز بر آن دختر نظر دارد. شمس در همان خانه ماند و با ایشان زندگی میکرد. پس از چند ماه این دختر بر اثر بیماری درگذشت و شمس مجدداً در سال 645 ق ناپدید شد و دیگر هیچگاه مولانا نتوانست شمس را پیدا کند. البته به روایتی دیگر به دلیل متعصب بودن، شمس دختر مولانا را به دلیل مسائلی نامعلوم مورد ضرب و جرح قرار داده، تا حدی که موجب مرگ وی شد و شمس ناپدید شد، بر همان روایت گویا شمس به دست پسر مولانا کشته شده است. مولانا بار دیگر در دوری از شمس بیقرار شد و این سوزوگذار در بسیاری از سرودههایش به خوبی نمایان بود.
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند، بیتو به سر نمیشود
دیدة عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو، بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
حدود دو سال پس از غیبت شمس بود که شخص دیگری، به نام صلاحالدّین فریدون زرکوب وارد زندگی مولانا شد که تأثیر زیادی بر او داشت، در این زمان مولانا 43 سال داشت. زماني كه مولانا، زركوب را در بازار طلافروشان ديد بيت زير را سرود:
يكي گنجي پديد آمد از آن دكان زركوبي
زهي صورت زهي معني، زهي خوبي، زهي خوبي
مولانا دختر زرکوب، فاطمه خاتون را برای پسرش سلطان ولد به همسری درآورد. به رغم نارضایتی مریدانش به صلاحالدّین لقب «شیخ» داد که مریدان به علت توجه بیش از اندازة مولانا به وی درصدد قتل صلاحالدّین نیز برآمدند. وی به مدت ده سال یار و همراه مولانا بود. زركوب در سال 657 ق، درگذشت و خاكسپاري وي طبق وصیتش و به ارادة مولانا، خالی از تشریفات سوگواری و با رقص و موسیقی برگزار و جسدش در مقبرة پدر مولانا (سلطان ولد) دفن شد. گويا سـرودن نينامه، يعني دفتر اول مثنوي، به اين دوران مربوط ميشود.
پس از مرگ وي، تا مدتي مولانای 53 ساله كسي را به مصاحبت انتخاب نكرد تا اينكه حسامالدين حسن بن محمد چَلپي، بر سر راه وي قرار گرفت. چلپی از مشاهیر رؤسای جوانمرد و از اهالی آذربایجان بود. حسامالدّین به همراه مریدانش به قونیه آمده بود و به دليل اصرارهاي وي، مولانا، مثنوي را سرود. مولانا تا آن اندازه به وی علاقهمند بود که بی حضور وی در جایی لب به سخن نمیگشود. بعد از فوت مولانا، حسامالدّین به مدت ده سال سِمت شیخی مولویه را بر عهده داشت که این مقام پس از وی نیز به پسر مولانا، یعنی سلطان ولد (دوم) رسید.
اي ضياء الحق حسامالدّين تويي
كه گذشت از مه به نورت مثنوي
مثنوي را چون تو مبدأ بودهاي
گر فزون گردد تواَش افزودهاي
بين سرودن دفتر اول و دوم مثنوي دو سال وقفه افتاد؛ دفتر دوم را در سال 662 ق، يعني در سن 58 سالگي آغاز كرد. البته مولانا تا پايان عمر در فراق شمس سوخت، تا حدي كه هنگام نگارش دفاتر مثنوي، ناگاه به ياد شمس ميافتاد و از خود بي خود ميشد و اشعار جانگداز ميسرود.
با مرگ مولانا آخرين داستان مثنوي هيچگاه پايان نيافت، كه طبق آنچه دكتر زرينكوب آورده: «اين از بلندنظري مولانا است كه آن را به پايان نبرده است، زيرا مولانا مثنوي را يك كتاب زنده و پويا و تمام ناشدني ميديده است».
اطلاعات ما دربارة زندگي مولانا، از طريق آثار خودش و مقالات شمس تبريزي بوده، همچنين بسياري از مطالبي كه در كتاب ابتدانامه، توسط فرزندش سلطان ولد دوم نگاشته شده، گردآوري شده است.
پس از فوت مولانا، علمالدّین قیصر از بزرگان قونیه 30000 درم برای ساختن گنبدی بر مزار مولانا پرداخت و معینالدّین سلیمان پروانه نیز 80000 درم به این مبلغ افزود و 50000 درم دیگر نیز بر آن مبلغ بخشید و بدین ترتیب قبة الخضرا بر سر مرقد مولانا در نزدیکی مزار پدرش ساخته شد.
شيخ بهايي دربارة مولانا اينگونه سروده است:
من نميگويم كه این عالي جناب
هست پيغمبر، ولي دارد كتاب
مثنوي معنوي مولوي
هست قرآن در زبان پهلوي
مولانا بیش از هر کسی از گذشتگان خود در زمینة شعرهای عارفانه و به ویژه در مثنوی، تحت تأثیر سنایی و عطار قرار داشت.
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پس سنایی و عطار آمدیم
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
از غزليات بسيار زيبا و بيمانند ديوان شمس، ميتوان به نمونههاي عارفانة زير اشاره كرد:
اي قوم به حج رفته، كجاييد كجاييد
معشوق همين جاسـت بياييد بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
گر صورت بيصورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
با اينهمه آن رنج شما، گنج شما باد
افسوس بر اين گنج، همي پرده شماييد
آنها كه طلبكار خداييد، خداييد
بیرون ز شما نیست، شمایید، شمایید
چيزي كه نكرديد گُم، از بهر چه جوييد
واندر طلب گم نشده، بهر چراييد
خواهيد ببينيد رخ اندر رخ معشوق
زنگار ز آيينه، به صيقل بزداييد
آنها كه به سَر در طلب كعبه دويدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسيدند
از سنگ، يكي خانة اعلاي معظم
اندر وسط وادي بيزرع بديدند
رفتند در آن خانه كه بينند خدا را
بسيار بجستند خدا را و نديدند
چون معتكف خانه شدند از سر تكليف
ناگاه خطابي هم از آن خانه شنيدند
كايخانه پرستان، چه پرستيد گِل و سنـگ
آن خانه پرستيد كه پاكان طلبيدند
در كعبة قربند، علي رغم معاند
كز هر دو جهان، خاك در دوست گزيدند
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دل است کعبه معنی، تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت، حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن، دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
کنون ز گنج الهی، دل خراب بود
که در خرابه بود دفن، گنج بسیاری
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
گفتي زِ ناز بيش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
زين همراهان سست عناصر، دلم گرفـت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دَد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم كه يافت مينشود جستهايم ما
گفت آنكه يافت مينشود، آنم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست زلف يار
رقصي چنين، ميانة ميدانم آرزوست
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
نه به خود آمدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم
جان جهان دوش کجا بودهای؟
نی غلطم در دل ما بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای!
سالها چون سنگ بودی دلخراش
یک زمانی آزمونی خاک باش
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل برآری رنگ رنگ
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود دل در غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا، دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است
مولانا، با کلام بسیار ساده و روان خود و با ایراد امثال و حکایات و تمثیلات فراوان، عرفان را به اندیشة لايههاي مختلف مردم نزدیک کرد، به گونهاي که هر طبقه، فراخور فهم و اندیشة خـود از آن چیزی درک میکند (هر کسی از ظّن خود شد یار من …).
مثنوي مولانا، در دنياي داستان به وجود آمده و بيشتر به رويدادها پرداخته تا به شخصيتها و در سرودنش از لحاظ محتوا به الهينامه (حديقة سنايي) و از لحاظ وزن به منطقالطير عطار توجه داشته است. مولانا پيش از آنكه داستاننويس باشد عارف و فيلسوف ديني بود؛ او براي رسيدن به همة ظرايف ايماني و فكرياش از داستانهاي كوتاه استفاده كرده است. مولانا در فيه ما فيه يك فيلسوف عارف مسلك تمام عيار است. در مثنوی علم، عرفان و عشق هر سه در هم آمیخته است. غزلیات او سر تا پا عشق است و حال، جذبه و شور. کلماتی که در بحران آشفتگی و انقلاب احوال از مغزی متلاطم و روحی عاشق سرچشمه گرفتهاند. دیوان غزلیات وی احتمالاً اولین بار در سال 1302 ق، در لکهنو در هند به چاپ رسیده است.
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو بر گورم تو خواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده، اکنون همانیم
در کتاب شکوه شمس، نوشتة آن ماری شیمل، مولانا پژوه سرشناس آلمانی، آورده شده: «در مقبرهای که به صورت نمادین برای شمس در قونیه ساخته شده؛ قبری قرار دارد که گچاندود شده و به احتمالی این قبر متعلق به شمس میباشد». بنابر همین پژوهش به احتمال زياد شمس توسط پسر مولانا، علاءالدّین و تنی چند از مريدان وي كشته شده است، ولی در خوی مقبرهای برای شمس ساخته شده است، که زرینکوب این احتمال و حتی کشف قبر وی را در خوی، رد کرده است.
اکنون همه ساله مراسمی در قونیة ترکیه توسط سماعگران برگزار میشود که چهار مرحله گردش و سماع را به تمثیل از چهار مرحلة عرفان، (شریعت، طریقت، حقیقت و معرفت) به اذن پیر خود که پشمینهای زیر پا انداخته تجربه میکنند. دست راست را به نشانة اتصال به آسمان و کائنات بالاتر میگیرند و دست چپ را برای ارتباط با زمین پایین نگه میدارند. سر را روی بازو کج کرده، هماهنگ با نی و تنبور و رباب و کمانچه و با برداشتن یک پا و چرخیدن بر محور پای دیگر آرام آرام بر چرخش چین دامنهایشان افزوده میشود؛ که نمادی است از انسان که معبر رساندن لطف خدا از آسمان به زمین است.
آوردهاند كه در روزهاي پايان عمر، سلطان ولد به كنارش آمد و مولانا غزل خداحافظي براي او خواند:
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترك من خرابِ شبگرد مبتلا كن
ماييم موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
در خواب دوش پيري، در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
از كساني كه در شناساندن مولانا كمك بسيار كردهاند ميتوان از رينولد نيكلسون، بديعالزّمان فروزانفر، عبدالحسين زرينكوب و آن ماري شيمل نام برد.
اين اسطورة بیبدیل عرفان و ایمان و معنویت، در سال 672 ق، در سن 68 سالگي درگذشت و در قونيه به خاك سپرده شد.
هشتم مهر ماه هر سال، روز بزرگداشت مولانا نامگذاري شده است.